هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

خورشید من

اندر احوالات ما

در کنفرانس هشت ساعته دکتر سلطانی که فقط توونستم به دو ساعتش برسم فقط تاکید بر بازی میشد . بچه ها کارشون فکرشون بازی کردنه . حتی ما بزرگترها هم بازی می کنیم بازی دکتر بودن مریض بودن مامان شدن بابا شدن و کلی حرفهای دیگه اش که محورش بازی بود و اما .... اندر احوالات اثاث کشی اول اتاق هلیا رو جمع کردیم ناراحت بود که اتاقمو خراب کردی و امروز رفتیم سراغ آشپزخونه . به من نزدیک شده و میگه آخی مامان شما هم داری اسباب بازی هاتو جمع می کنی واسه خونه جدید ! - دست به کمر جلوی بابا می ایسته و سر به پایین چشمها رو به بالا میگه شوهرم سوپ بخوریم ؟
29 آذر 1392

...

خستمه خیلی ریاد . کمرم وقتی خم میشم به سختی راست میشه . اما هلیا می خنده هیجان داره بازی می کنه و از شدت قهقهه شلوارش خیس میشه و من از خندش لذت می برم چون یه روزی میاد دلتنگ این روزهای بی خیالیش میشه . بذار بچگی کنه بذار زمین و زمان رو امتحان کنه . الان هم خوابه و وقتی خیلی خسته باشه تو خواب میگه اوووووووووم ... همه امروز به یه لحظه گرمای دستاش می ارزه . قبل خواب کف دستاشو می ذارم تو دستم حس ظریف انگشتاش به من انرژی میده ... بذار زندگی کنه
25 آذر 1392

دلنوشته

طلب آرامش کنیم برای مادری که بعد از ٢٣سال انتظار  یک ساعت بعد از تولد فرزندش دار فانی را وداع گفت پانوشت - امشب با صدای گنجشک لالا سنجاب لالای دخترکمان قلبمان می لرزید  
19 آذر 1392

کتابخوانی

هلیا - مامان کفشای خانوم موشه مث کفشای خاله زهره ست من - خاله زهره که کفش این رنگی نداره هلیا - چرا داره با زن دایی اومدند خونمون پوشیده بود من -؟!!!!!!!!!!!!!!!! پانوشت - دخترکم بر این باور است که همه عروس ها با پدرانشان عروسی می کنند  ...
13 آذر 1392

نقاشی هلیا

چندی پیش بابای هلیا کتاب دویدم و دویدم رو به هلیا هدیه داد . همراه این کتاب یه کتاب کار هم بود . ما شکلهای کتاب کار رو قیچی کردیم و به سلیقه هلیا روی کاغذ چسبوندیم (دو هفته پیش ) امروز هم یه کاغذ بزرگ در اختیار دخترم گذاشتم یه چهل و پنج دقیقه ای سروصدای هلیا خوابید . رفتم تو اتاقش و از نقاشی هاش خیلی تعجب کردم یعنی باورم نشد که هلیا کشیده باشه . اگه نفر سومی تو خونه بود ابدا باورم نمیشد ...... به گفته خودش این کاسه دویدم و دویدمه این هم قلب مامان هلیاست البته از دیدن این تعجب نکردم دیروز برام قلب کشید و دست گذاشت روی قلبش گفت مامان این قلبه    این هم ماهی دویدم و دویدمه .... هلیا اوج افتخار ...
13 آذر 1392

10آذر92

مثلا صبح زود به علت کارهای زیاد می خواستم بزنم بیرون . قبل از خروج از خونه هلیا خانوم پای یخچال ... و ما بالجبار مشغول شستشو شدیم شد ده . بعد هم به علت قطع ارتباط سیستم بانکی کارهام به کندی انجام شد به علاوه هلیای دوسال و هفت ماهه  . حالا ماجراهای نقاش و برق کار و کابینت و.. بماند .در راه برگشت به خانه طی تماس تلفنی آقای همسر یه دست کت و شلوار از خانه به محل کار بردیم شد دو و نیم . و من هنوز زبان از روزه باز نکردم . بدو بدو با هلیا رفتیم رستوران . نمی دونستیم غذا رو چطوری بخوریم . بعد از خروج از رستوران هلیا یه دستت درد نکنه ای به آقا گفت که جیگر ترک شد . توی حیاط رستوران چند تا گلدون بود که هلیا با تک تک اونا احوالپرسی کردو توی ده...
12 آذر 1392

جشن بارونی

بین این همه بچه با کلی خرده کاغذ چه کیفی داره .... چقدر این بچه های قد و نیمقد که گاهی بد اخلاق کج جلق جیغ زن و مقلد و خود رای هستند به آدم انرژی مثبت می دهند مخصوصا تو هوای بارونی که لنگ کفشتو وسط حیاط پر از آب بارون پیدا کنی ... .. فدای خمار چشمات دخترک خود رای من .. هلیا در اوج خصوصیات دو تا سه ساله  ... خداوند صبر عطا کنه ... ...
2 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد